×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

خاطرات و خطرات غضنفر (1)

خاطرات و خطرات غضنفر (1)



در روزگاری نچندان دور، در دهی نچندان نزدیک که رسوایی نام داشتندی < از آن جهت که حاکمش مرغابی نام داشتندی> پسرکی زندگانی کردندی، باهوشناک و ذکاوت آلود با قامتی چون سرو و چشمانی چون برف و زلفکانی پریشان و خلاصه هر آنچه که یک انسان خفن باید داشتندی.

این پسرک که غضنفر نام داشتندی ، از فرط نبود امکانات و اینجور حرفها داشت آنجا حرام شدندی.

غضنفر روزگار را با چوپانی گزراندندی و اوقات فراغت خود را با بازیهایی چون، لی لی ، گاوم به هوا، نون بیار حلوا شکری ببر، پلی استیشن 3 و... میگزراندندی. ولی او هیچگاه در اوقات فراغت ماهواره نظاره نمی کردندی.

روزی غضنفر چیزی از جعبه جادویی شنیدندی که او را به فکر فرو بردندی، بدین مضمون:< فرزندکان این مرز و بوم یا باید به مکتب گاه رفتندی یا به خدمت سربازی تشریف آوردندی> غضنفر که از همان جعبه جادویی و کذایی بارها شنیدندی که مکتب گاه جای خوبی بودندی و محل کسب علم و کمالات و دانش و اینجور چیزهای خوب بودندی و از همه مهمتر شنیدندی که رفتن به مکتب گاه کلاس داشتندی، باخود گفتندی: < میرم مکتب گاه ، هر چی بودندی از سربازی بهتر استندی>

پس عزم رفتن به مکتب گاه نمودندی.او تعدادی از گوسفندان را فروختندی و با پول آن کتابهای کمک آموزشی خریدندی و به کلاسهای آزمون خودکارچی ، نخود چی ، شنگولان دانش و غیره رفتندی تا کتابها را فوت آب شدندی. ولی از آنجا که قبلا هم گفتندی که غضنفر پسرکی با هوش و ذکاوت فراوان بودندی هیچکدام از اینها افاقه نکردندی و پدر غضنفر مجبور شدندی که تعداد دیگری از گوسفندان را فروختندی و با پول آن سوالات ورودی مکتبگاه را با مشقت فراوان!!!! خریدندی و بدین سان غضنفر در امتحانات ورودی مکتب گاه رتبه آوردندی و قبول شدندی و مادرش به همراه خاله ها و امه هایش را غرق در مسرت و شادی کردندی و آنها پی در پی قربون ساق پای بلوری غضنفر می رفتندی.


و اما بشنوندی الباقی ماجرا را:

و بدین سان بودندی که غضنفر بار سفر بستندی و آذوقه برداشتندی که آذوقه او چیزی نبود جز حلوا شکری عقاب که خیلی نیرو زا داشتندی و پر انرژی و مقوی بودندی و مغز بادام هم داشتندی . و پا در راهی پر خطر گذاشتندی که هیچ پودر رختشویی در آن راه به کارنیامدندی جزپودر تاپ 2 که آنزیم داشتندی و حاوی دانه های آبی از برای شستشوی بهتر بودندی و عاقبت این راه هیچ معلوم نبودندی و او مدام این شعر را زیر لب با خود زمزمه کردندی:< میخوام برم درس بخونم، میخوام واسه خودم یه کسی بشم، میخوام خونواده بهم افتخار کنن>

اما قبل از رفتن غضنفر، مادر که نگران او بودندی گفت پسرکم آنجا یک جایی بنام خوابگاه هستندی که هر کس وارد آن شدندی و در آن خوابیدندی او را از پنچره پرتاب کردندی بیرون. پس مبادا در خوابگاه بخوابندی و اگر مجبور شدندی آنجا بخوابندی در طبقه اول بخوابندی.غضنفر با لبخندی که حرفها با خود داشتندی و بسیار پر معنی بودندی گفت مادر خوابگاه کجا بودندی، مگر به ما خوابگاه میدهندی.<اهمیت این لبخند در حدی بودندی که یکی از محروفترین نقاشان دنیا تابلویی با نام لبخند غضنفر را نقاشی کردندی >

از آنجا که ده غضنفر قطار نداشتندی و دریایی در آن نزدیکی نبودندی تا غضنفر با شنا بمقصد برسندی و اوتوبوسها هم همه در تصادفات جاده ای، داغان شدندی، پس بناچار و از روی اکراه پدر غضنفر یک بلیط هواپیما که بدبختانه از نوع سی130 بودندی برای غضنفر گرفتندی وبا اینکه مسئول شرکت بارها به جان یک دانه بچه اش قسم خوردندی که هواپیما سقوط نکردندی ولی باز هم پدر غضنفر محکم کاری کردندی و چند گوسفند دیگر را نذر کردندی تا هوا پیما سقوط نکنندی و غضنفر سالم به مقصد برسندی.

حال بماند که راهزنان چگونه در همان آغاز راه سامسونت او را در< پایانه گاه> هاپولی کردندی و در راه به غضنفر چه گذشتندی .



واین ماجرا ادامه داشتندی
.







سه شنبه 11 اسفند 1388 - 4:07:06 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
آمار وبلاگ

14475 بازدید

4 بازدید امروز

0 بازدید دیروز

44 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements